سفارش تبلیغ
صبا ویژن

bestblg

روز خوبی نبود، اصلا و اصلا

البته شروعش خوب بود،بعد نماز درس خوندم واقعا و این حس خوبی بهم تزریق کرد

از خواب که بیدار شدم میخواستم بشینم پای درس،گفتم نیم ساعت تلگ و اینستارو چک کنم ببینم چخبره

نیم ساعت شد دوساعت

سعیده زنگ زد که مگه نمیای همایش شعر؟ سعیده و ریحانه دیشب آشتی کردن باهم...

من اصلا یادم نبود، قبل ازاونم والا دودل بودم برای رفتن، خب دوتا از رفیقام باریحانه قهر بودن و اگه میرفتم یه جوری بود(ریحانه برای همایش خیلی دوییده بود و خودشم شعرخوان بود)

دیدم عه،حالا که سعیده آشتی کرده با ریحان،دیگه خیلی زشته نرم،گفتم باشه میام ، البته بعد از بهونه گرفتن برا سعیده که فرمول داره و...

و درس منتفی شد،البته تصمیم داشتم برگردم و ادامه بدم ولی نمیدونستم چه اتفاقایی قراره بیفته

با سعیده رفتیم گل گرفتیم برای ریحانه،اون یه شاخه رز قرمز و من یه دسته گل داوودی زرد که خیلی بزرگ و وحشی شد یهو :| سعیده عاشق رنگ زرده...هی میگفت نمیزارم اینو بدی به ریحانه??

بگذریم،همه چی خوب بود و خوشحال و خندان بودیم ک ریحانه خانم پاشد رف شعر بخونه،شعرش ک تموم شد یه جمله ی خیلی خیلی خیلی افتضاح گفت و حال هممونو گرفت :| 

جملش سیاسی بود...در دفاع از یکی از دوستاش ک بخاطر سیاسی بازیاش بهش اجازه ی شعرخوانی نداده بودن و سعیده بشددددددت روی دوستی اون آدم با ریحانه حساس بود

رسمن گند زد ینی

بعد از طرف دیگم ما مثل سگ ترسیده بودیم،خودشم ترسیده بود البته، با ترس و لرز گفت

من که می گفتم الان از همین در ارشاد دونفر میان زیربغلشو میگیرن می برنش ... احمق احمق احمق ... یه ذره عقل نیست تو کلش ک لااقل جلوی سعیده نگه

بعدش رفتیم کافه باسعیده و دوستش و سعیده زار میزد به معنای واقعی کلمه و ماهم حرص می خوردیم و این احوالات افتضاح که تمومم نمیشدن

بعدم اومدم خونه و اندازه ی یه دنیا خسته بودم و اصلا حوصله ی هیچی رو نداشتم 

اینستاچک کردن هم اعصابمو بدتر ریخت بهم،استوریای یه نفر بدجور رو مخمه! خانوم تا پیش من بود مدام میگفت ک بدبخت ترین آدم جهانه و هیچ امیدی تو زندگیش نداره و .... حالا بیست چهارساعته عشق و حال... از خوشیش ناراحت نیستم،ازاین عصبی میشم ک میدونم هروقت برگرده می خواد دوباره همون حرفای همیشگیشو به من بزنه و کلن فقط غم و غصه هاش و برا من میاره،هروقت قهر میکنه یاد من افته و انتظار داره که با تمام توانم و به طرز جادویی ای دلداریش بدم و حالشو خوب کنم

انشالله خدا یه قدرتی بهم بده تمومش کنم این مسخره بازی رو 

روز مزخرفی بود،اما به خوب بودن فردا امید دارم،به اینکه هیچ تاثیری از امروز تو فردا نیست...


ارسال شده در توسط hoda