شوری به دل خاکم،یا مست ز می تاکم
در باده روان هر دم،روییده ز دل خاکم
یک دم همه من نورم،وزخاک همی دورم
میچرخم و میرقصم،گویی که بر حورم
یک دم همه حیرانم،بر کرده چو گریانم
گم کرده چو راه دل ،برراهی نمی مانم
یک دم پی یک دفتر،بر بال یکی کفتر
خواهم که رسم والا،با بالی چنین کمتر
بنگر که نمانی تودر شک و گمانی تو
در دایره قسمت چون زه به کمانی تو
عمل به هر گفتار ماندن همه در کردار
باید که بدانی تو جاریست همه در پندار
یا رب توهدایت کن راهی سعادت کن
مگذار مرا بر خویش ساعی نهایت کن
تا در تو فنا گردم ،بر راه تو بنا گردم
بر وصل به راه تو رنگی چو حناگردم
رقصم به شب قدری بر دل نظرکردی
یا رب شفایی تو درمان پی هر دردی
رضا تو را خواهد چون دل ز هوا کاهد
بر خوان اذان صبح تا عشق ز دعا یابد
سپاس از تو و از آن چشمهای مهربانت
چشمانی که گنجینهای از عشق را در خود نهفته دارد
من تو را دوست میدارم، چنانکه ماهی آب را و کبوتر پرواز را
چشمانم تو را میجویند و قلبم مالامال از تو هست.
ساعت شماطهدار قلبم، تنها تو را زمزمه میکند.
تنها چشمانداز من تویی
من هیچگاه از تو سیراب نمیشوم
ای شیرینترین شربت خوشگوار
هرچند از تو سرشارم، باز تو را با ولع تمام مینوشم.
#مهدی اکبری
روپرت پاپکین(رابرت دنیرو):
یک شب شاه بودن
به تمام عمر دلقک بودن می ارزد
سلطان کمدی - 1983
مارتین اسکورسیزی
شعری از هوشنگ ابتهاج به نام « سرگذشت »- از کتاب : آینه در آینه ( برگزیده شعر ) - به انتخاب دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی
چاپ بیست و دوم - نشر چشمه - ص 92 و93
سرگذشت
باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
از زمین آهسته می روید
با نواهایی به هم پیچیده ، زیر ریزش باران
با خود او را زیر لب نجواست ،
سرگذشتی تلخ می گوید
کوچه تاریک است
بانگ پایی می شود نزدیک
شاخه ای بر پنجره انگشت می ساید
اشک باران می چکد بر شیشه ی تاریک
من نشسته پیش آتش ، در اجاقم هیمه می سوزد
دخترم یلدا
خفته در گهواره ، می جنباندش مادر .
شب گرانبار ست و ، باران همچنان یکریز می بارد
سایه ی باریک اندام زنی افتاده بر دیوار ،
بچه اش را می فشارد در بغل ، نومید
در دلش از ریشه ، خون آلود
لحظه ای می ایستد ، خم می شود آهسته با تردید ...
رعد می غرد
سیل می بارد
آخرین اندیشه ی مادر :
- « چه خواهی شد ؟ ... »
آسمان گویی ز چشم او فرو می بارد این باران ...
باز باران است و ، شب چون جنگلی انبوه
بر زمین گسترده هر سو شاخ و برگش را
با صداهایی به هم پیچیده دارد زیر لب نجوا
من نشسته تنگدل پیش اجاق سرد
دخترم یلدا
خفته در گهواره اش آرام ...
تهران دی 1338