شعری از هوشنگ ابتهاج به نام « سرگذشت »- از کتاب : آینه در آینه ( برگزیده شعر ) - به انتخاب دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی
چاپ بیست و دوم - نشر چشمه - ص 92 و93
سرگذشت
باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
از زمین آهسته می روید
با نواهایی به هم پیچیده ، زیر ریزش باران
با خود او را زیر لب نجواست ،
سرگذشتی تلخ می گوید
کوچه تاریک است
بانگ پایی می شود نزدیک
شاخه ای بر پنجره انگشت می ساید
اشک باران می چکد بر شیشه ی تاریک
من نشسته پیش آتش ، در اجاقم هیمه می سوزد
دخترم یلدا
خفته در گهواره ، می جنباندش مادر .
شب گرانبار ست و ، باران همچنان یکریز می بارد
سایه ی باریک اندام زنی افتاده بر دیوار ،
بچه اش را می فشارد در بغل ، نومید
در دلش از ریشه ، خون آلود
لحظه ای می ایستد ، خم می شود آهسته با تردید ...
رعد می غرد
سیل می بارد
آخرین اندیشه ی مادر :
- « چه خواهی شد ؟ ... »
آسمان گویی ز چشم او فرو می بارد این باران ...
باز باران است و ، شب چون جنگلی انبوه
بر زمین گسترده هر سو شاخ و برگش را
با صداهایی به هم پیچیده دارد زیر لب نجوا
من نشسته تنگدل پیش اجاق سرد
دخترم یلدا
خفته در گهواره اش آرام ...
تهران دی 1338