سفارش تبلیغ
صبا ویژن

bestblg

ابر مستی تیره گون شد، باز بی حد گریه کرد 
با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد

امتحان کردم ببینم سنگ می فهمد تو را 
از تو گفتم با دلم کوتاه آمد، گریه کرد

ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد 
مادرم نذر تو را هر وقت هم زد، گریه کرد

با تمام این اسیران فرق داری، قصه چیست؟ 
هر کسی آمد به احوالت بخندد، گریه کرد

از سرِ ایمان به داغت گاه می گویم به خویش 
شاید آن شب “زجر” هم وقتی تو را زد، گریه کرد

وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد 
آن زن غساله هم اشکش درآمد، گریه کرد

کاظم بهمنی

 


ارسال شده در توسط hoda
من مطمئنم که بعد ها صداش درمیاد که امشب خدا حالش یه جور شدیدی خراب بوده که تا این حد شب افتضاحی بود

قرار بود رنگی از تلخی دیروز نباشه تو امروز

ولی بود

پس باید نتیجه بگیرم که همیشه اونطور نمیشه که ما میخوایم یا انتظارشو داریم

ببخشید؟ کی اونطور شده که ما می خواستیم یا انتظارشو داشتیم عزیزم؟ کی قراره اون طور بشه که ما میخوایم و انتظارشو داریم؟

تا کی وسط این اتفاقا و احوالات درهم برهم زندگی دنبال قاعده قانون بگردم؟

بگم قانونش اینه که برای رسیدن به روشنایی باید حتما از تاریکی بگذری

بعد تاریکی تموم شه برسم به یه تاریکی دیگه

بگم اوکی خب هرچی روشنایی مدنظرت گنده تر،تاریکی ای که باید تحمل کنی هم طولانی تر

هی تاریکی بره تو تاریکی 

هی تاریک تر،تاریک تر! می فهمی تاریک تر یعنی چی؟ بالاتر از سیاهی...؟

باز روت کم نشه

بگی اصلا شاید چشمای من تاریک بینن ، شاید نگاه من تاریکه ، اتاق من تاریکه

بعد اوضاع یه جوری سیاه بشه که بخوره تو دهنت که خفه شو این تاریکی مطلقه به شوخی نگیرش

چی میگم؟فلسفه می بافم؟

دنبال قاعده ام؟ معلومه که هیچی این دنیا از روی قاعده نیست...

بهت برنخوره خداجونم ها،خب نیس دیگه

شاید تو از رو قاعده و قانون آفریده باشیش ها

ولی این بنده هات اومدن گند زدن به همه قواعد و قوانینش

همه رو قاطی پاتی کردن به نفع خودشون

میدونی دقیقا مشکل همینه که هیچکس به نفع تو زندگی نمی کنه

من از همه بیشتر 

به نفع تو زندگی کردن دنیارو نجات میده،من مطمئنم

خدایا،ازت خواهش می کنم که این قضیه ی تاریکی های پشت سر هم رو برای من و هر کسی که درگیرشه

خودت یه جوری حل و فصل کن

این کارو نسپار به فرشته هات ، خودت بشین پای پروندمون

به خدا خودت بشینی راحت درست میشه

من هروقت ازت خواهش کردم به حرفم گوش دادی

هرچقدم که بنده ی بدی باشم برات ، لااقل این ویژگی خوب و دارم که وقتی به حرفم گوش می دی ، می فهمم

هوم؟

اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّورِ 


ارسال شده در توسط hoda
روز خوبی نبود، اصلا و اصلا

البته شروعش خوب بود،بعد نماز درس خوندم واقعا و این حس خوبی بهم تزریق کرد

از خواب که بیدار شدم میخواستم بشینم پای درس،گفتم نیم ساعت تلگ و اینستارو چک کنم ببینم چخبره

نیم ساعت شد دوساعت

سعیده زنگ زد که مگه نمیای همایش شعر؟ سعیده و ریحانه دیشب آشتی کردن باهم...

من اصلا یادم نبود، قبل ازاونم والا دودل بودم برای رفتن، خب دوتا از رفیقام باریحانه قهر بودن و اگه میرفتم یه جوری بود(ریحانه برای همایش خیلی دوییده بود و خودشم شعرخوان بود)

دیدم عه،حالا که سعیده آشتی کرده با ریحان،دیگه خیلی زشته نرم،گفتم باشه میام ، البته بعد از بهونه گرفتن برا سعیده که فرمول داره و...

و درس منتفی شد،البته تصمیم داشتم برگردم و ادامه بدم ولی نمیدونستم چه اتفاقایی قراره بیفته

با سعیده رفتیم گل گرفتیم برای ریحانه،اون یه شاخه رز قرمز و من یه دسته گل داوودی زرد که خیلی بزرگ و وحشی شد یهو :| سعیده عاشق رنگ زرده...هی میگفت نمیزارم اینو بدی به ریحانه??

بگذریم،همه چی خوب بود و خوشحال و خندان بودیم ک ریحانه خانم پاشد رف شعر بخونه،شعرش ک تموم شد یه جمله ی خیلی خیلی خیلی افتضاح گفت و حال هممونو گرفت :| 

جملش سیاسی بود...در دفاع از یکی از دوستاش ک بخاطر سیاسی بازیاش بهش اجازه ی شعرخوانی نداده بودن و سعیده بشددددددت روی دوستی اون آدم با ریحانه حساس بود

رسمن گند زد ینی

بعد از طرف دیگم ما مثل سگ ترسیده بودیم،خودشم ترسیده بود البته، با ترس و لرز گفت

من که می گفتم الان از همین در ارشاد دونفر میان زیربغلشو میگیرن می برنش ... احمق احمق احمق ... یه ذره عقل نیست تو کلش ک لااقل جلوی سعیده نگه

بعدش رفتیم کافه باسعیده و دوستش و سعیده زار میزد به معنای واقعی کلمه و ماهم حرص می خوردیم و این احوالات افتضاح که تمومم نمیشدن

بعدم اومدم خونه و اندازه ی یه دنیا خسته بودم و اصلا حوصله ی هیچی رو نداشتم 

اینستاچک کردن هم اعصابمو بدتر ریخت بهم،استوریای یه نفر بدجور رو مخمه! خانوم تا پیش من بود مدام میگفت ک بدبخت ترین آدم جهانه و هیچ امیدی تو زندگیش نداره و .... حالا بیست چهارساعته عشق و حال... از خوشیش ناراحت نیستم،ازاین عصبی میشم ک میدونم هروقت برگرده می خواد دوباره همون حرفای همیشگیشو به من بزنه و کلن فقط غم و غصه هاش و برا من میاره،هروقت قهر میکنه یاد من افته و انتظار داره که با تمام توانم و به طرز جادویی ای دلداریش بدم و حالشو خوب کنم

انشالله خدا یه قدرتی بهم بده تمومش کنم این مسخره بازی رو 

روز مزخرفی بود،اما به خوب بودن فردا امید دارم،به اینکه هیچ تاثیری از امروز تو فردا نیست...


ارسال شده در توسط hoda
<      1   2