مرد از راه رسید
نفسش وه که تند
دست وپایش لرزان
موها بیش وبلند
دلی از رنگ صدف
و خودش دریا بود
قلب چون معبر عشق
سفری در راه بود
کوله باری پر آه
همرهی چون رویا
و دو چشم معصوم
کرد با او وداع
مرد ناگه حس کرد
که دو پایش ماندند
چون دوچشمی او را
به نگاه می خواندند
و به چشمان گفت
سفری در راه است
مرد در خود بشکست
کوله باری باز بست